چند روز پیش سر کوچه، پیرمرد ضعیفی را دیدم که کمرش خمیدهی خمیده بود. تقریبا حالت زاویهی نود درجه. توان بلند کردن سرش را نداشت که ته کوچه و یا چند متر آنطرفتر را ببیند. سرش پایین بود و فقط جلوی پایش را میدید. عصایی به دست داشت و آرام آرام حرکت میکرد. پاهایش آنقدر بیرمق بودند که روی زمین کشیده میشدند تا قدمی بردارد.
عجله داشتم. از طرفی خجالت میکشیدم که از پیرمرد جلو بزنم. واقعا خجالت میکشیدم. بالاخره سرم را پایین انداختم و آرام از کنارش رد شدم. دلم گرفت. داشتم حساب میکردم که چقدر طول میکشد این پیرمرد بیچاره به خانهاش برسد؟ آنهم با چه زحمت و مشقتی. بعد یاد پدربزرگم افتادم که چند سالی است کلا راه رفتن یادش رفته. به دیوار نمیتواند تکیه کند چون اینطرف و آنطرف خم میشود. حتی قدرت بلند کردن یک قاشق را هم ندارد…
بچه که بودم بزرگترها همیشه این دعا روی لبشان بود که «الهی پیر شی!» آن موقع تعجب میکردم که چرا این دعا؟ چرا باید دعا کنیم که کسی پیر شود؟ بعدا فهمیدم که منظورشان از پیری، عمر دراز است…
به هرحال قرار نیست تا ابد جوان باشم. آن پیرمرد هم همیشه خمیده نبود. روزی روزگاری مثل من جوان بود. شاید سرحالتر از من. در کار خدا نمیشود دخالت کرد، ولی من واقعا از پیر شدن به معنای «ضعیف شدن و زمینگیر شدن» میترسم و این را میدانم که آدم از هر چیزی بترسد گرفتارش میشود!
منبع:عمارنامه
کلمات کلیدی: